دلم میخواست ببینمش ولی می ترسیدم دوباره خیلی چیزا تکرار بشه........
دلم تنگش بود ولی می ترسیدم بازم اشتباه کنم.........
به خاطره همین زیاد اصرار نمی کردم که......
همیشه میگفتم ایشالا عید همو میبینیم........ولی اصلا امید نداشتم......
هی تصمیمام واسه رفتن عوض میشد........واسه اینکه خیلی چیزارو فراموش کنم اصفهان رو انداختم تو سر همه که تعطیلات عید هم رد بشه و ........
اما بازم دوست داشتم ببینمش........
آخر تصمیم گرفتم برم دیدارش......
خیلی کار کردم تا خانواده اکی بدن که بالاخره.......
روز 4 فروردین ساعت 4 حرکت کردیم......ساعت 7:10 رسیدیم زن جــــــان.......تو عوارضی از ماشین پیاده شدم تا سوار ماشین بشم از سرما منجمد شدم......
ساعت 7:35 بوسیدمش............
یعنی همو دیدیم و بعدش رفتیم خونشون.....آخه اومده بودن دنبالمون........
دقیقا نمیتونم بگم چه حسی داشتم........ بیشتر استرس بود.....البته علتش چیزه دیگه بود.......
خب طبق معمول: پذیرایی و خوردن........آجیل و میوه و چایی و شام.............
ظرفارو شستم........یه ظرف شکوندم........انقد ناراحت شدم که خدا میدونه........
از دستم نیفتاد.......زیر پام بود....ندیدمش ، پامو گذاشتم رووش.........
وای خیلی حس بدی بود.....کلی خجالت کشیدم....ولی نتونستم چیزی بگم و تا آخره شب به این فک کردم که چه جوری بگم.......فک کنم اولین بار بود......آخره شب یه مسیج نوشتم و گفتم اون ظرف رو من شکوندم.....ببخشید.....وقتی که داشتیم میخوابیدیم مسیجو دید و خندید.......
ساعت 11 پایتخت شروع شد و تقریبا همه داشتن نگاه میکردن......کم کم راهی شدیم که بریم بخوابیم........
تو سال جدید دوباره ....... زدم به پیشونیم.........
خییییییییییییییییییییییییلی خوش گذشت..............خیلی خواستم که یه جوره دیگه بشه اما.......................
نمیدونم کی منو نفرین کرده............وگرنه خدا خیلی کنترلم میکرد........
نمیدونم به خاطره کدوم گناهمه که دارم مجازات میشم........اونم چه مجازاتی.......پشتش جهنمو واسه خودم آماده کردم.........
نمیدونم ولی فک کنم 12:30 شب بود که همه قصد خواب داشتیم .......اما ما بیدار بودیم......تا 9:30 که رفتیم واسه صبحانه.......
اولش یه جوری ...........بعد فیلمای گوشیمو دیدیم.......یکم حرف زدیم........بعدشم یه جوره دیگه..........خدا میدونه آخرش چی میشه...........
صب یهو کادوی تولدمو داد........
منم کادوی تولدشو دادم.........
صبحانه خوردیم و تصمیم برای بازگشت........
اما اجازه ندادن ....گفتن ناهار رو هم باید باشید......حالا به خاطره یه سری شرایط موندیم و یه عالمه زحمت دادیم.......
ساعت 10-11 بود که انقد خجالت میکشیدم که نگو و نپرس.....فقط دلم میخواست زودتر بریم و رفع زحمت کنیم............
صب همه از نخوابیدن ما حرف میزدن........مامان، خواهر، امیر.........من روزه عادیش به زور میخوابم حالا اون شب پیش دخی میخواستم بخوابم؟؟؟!!!!...........
ناهار: جوجه و کباب اینا بود.......
من داشتم کمک میکردم به دخی که یهو متوجه شدم چه کاری کردم......به مامان گفتم نگاه کن به من ......ببین چقد شخصیتم عوض شده......مامان خندید..........دخی گفت چی شده؟...مامان گفت آخه زینب به گوشت دست نمیزنه اما الان......
هیچی از یه طرف گوشت گرفته بودم و اونم داشت خورد میکرد و چیز میزاشو جدا میکرد..........بعد گفت خب میگفتی دیگه من چه بدونم و از دستم گرفت ، گفتم نه باو بذار بگیرم ،باید یاد بگیرم دیگه.........
جوجه ها رو زدیم سیخ.......تو حیاط میل کردیم و کم کم داشتیم راهی میشدیم.........
ساعت 4 بود که به سمت تهران حرکت کردیم........ از زن جـــــــان تا قزوین خواب بودم......بقیشم خواب و بیدار .....
ساعت 8:30 رسیدیم خونه......
شب پدر و مادر رفتن خونه یکی از اقوام( عید دیدنی) اما بقیه خونه بودن........
نظرات شما عزیزان: